تبلیغات
![]() ![]() ![]() |
(داستان دستور خدا)
جبرئیل از آسمان های خیلی دور پر زد و آمد پیش پیامبر خدا و روز چهاردهم ماه ذی الحجه بود .اعمال حج داشت تمام می شد .
جبرئیل گفت:ای پیامبر،خدای بزرگ گفته است: از امروز همه باید به حضرت علی بگویند: امیرمؤمنان
بعد خودش جلو آمد و به حضرت علی گفت: سلام بر تو ای امیر مومنان
www.gahnamerangarang.ir
پیامبر خوشحال شدند و به یارانشان گفتند : فرشته بزرگ خدا می گوید همه باید به حضرت علی بگویند : امیر مومنان
یاران پیامبر هم یکی یکی آمدند و به حضرت علی گفتند درود بر تو ای امیر مؤمنان !
آن روز فقط دو نفر از منافقان که پیامبر و حضرت علی (ع) را دوست نداشتند به پیامبر خدا اعتراض کردند و گفتند: این دیگر چه دستوری است پیامبر هم ناراحت شدند و گفتند من خودم هیچ وقت از خودم حرفی نمیزنم . این دستور خداوند است .
حالا بروید و به حضرت علی (ع) بگویید : سلام بر تو ای امیر مؤمنان .
اما آن ها باز هم قبول نکردند و دستور خدای بزرگ را انجام ندادند.
#داستانک
🔵🥞
پسر و دختر کوچکی با هم بازی میکردند. پسر چند تا تیله داشت و دختر کوچولو هم چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: «من همه تیلههایم را به تو میدهم و تو همه شیرینیهایت را به من بده.»
دختر کوچولو قبول کرد. پسر بزرگترین و قشنگترین تیلهاش را مخفیانه برداشت و بقیه را به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همان جوری که قول داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد. همان شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمیتوانست بخوابد چون به این فکر میکرد که همانطوری که خودش بهترین تیلهاش را پنهان کرده بود شاید دختر کوچولو هم مثل او یک خرده از شیرینیهایش را پنهان کرده و همه شیرینیها را به او نداده باشد.
عذاب وجدان همیشه برای كسی است كه صادق نیست. آرامش برای كسی است كه صادق است.
✨💫💫✨
🍃کانال سایت گاهنامه رنگارنگ🌸
@wwwgahnamerangarangir
www.gahnamerangarang.ir
شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت: « خدایا! همه کارهایت درست است. فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بته های کوچک!»
همین طور که داشت با خدا درد دل میکرد. ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینی اش خون آمد. او به خودش آمد گفت: «خدایا کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد!»
گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامۀ خاص از تن خود برکند و در من پوشانید.
عبید زاکانی
گرگ هر شب به شکار می رفت و بی آنکه چیزی شکار کند بازمیگشت
شبی گرگ را ناراحت دیدم
با لاشه یک آهو در دهان به گله آمد!
گرگ های گله شاد از این شکار از او پرسیدند: چرا ناراحتی؟؟!!
گفت:شبی در سیاهی بیابان چشمانش را دیدم
دلم را ربود...
هرشب به خواست پایم که نه,به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم...
امشب محو او بودم که شنیدم صدای سگان ولگرد را
دویدم
پریدم
زیر گلویش را گرفتم و دریدمش...!
آنچنان دوستش داشتم که نمی خواستم "سهم دلم" نصیب "سگان ولگرد" شود...
» کانال آپارات گاهنامه رنگارنگ در آپارات »» دوشنبه 26 آبان 1399
» لینک کانال گاهنامه رنگارنگ در تلگرام »» سه شنبه 31 مرداد 1396
» آیت الله مصباح درگذشت »» جمعه 12 دی 1399
» رادیو نوروزی »» دوشنبه 26 اسفند 1398
» پاورپوینت زیارت عاشورا »» یکشنبه 10 شهریور 1398
» بهترین مدرک تحصیلی جهان!!! »» چهارشنبه 26 تیر 1398
» حلول ماه رمضان مبارک »» سه شنبه 17 اردیبهشت 1398
» هیس...ساکت باش!!! »» سه شنبه 17 اردیبهشت 1398